سفارش تبلیغ
صبا ویژن


بهار 92 - جـایـلــسـتـان

جملات زیبا درباره خدا, اس ام اس در مورد خداوند

 دلت که گرفت، دیگر منتِ زمین را نکش
راهِ آسمان باز است ، پر بکش . . .

جملات زیبا درباره خدا

خدای من
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ”
خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن . . .



نویسنده : جایلستان » ساعت 11:37 صبح روز چهارشنبه 92 فروردین 21


بیا که باز وقت بازی است
تو می شوی پدر
ومن...
نه ! بازی قشنگ و تازه ای به فکر من رسیده است
که من درخت می شوم
شکوفه می زنم
وبعد هم به نام خاک و باد و آفتاب ، میوه می دهم
درخت ،
ومن درخت می شوم،
درخت زندگی که میوه اش رسیده است و چیدنی است
تو هم پرنده شو
نه! پرنده خوب نیست
پرنده زود می رود
وسایه آرزوی یک پرنده نیست
تو رهگذر بشو
و خسته از کنار من عبور کن
مرا ببین
بخند و شاد شو
و میوه مرا بچین
و زیر سایه ام درنگ کن
فقط همین

 مصطفی رحماندوست


نویسنده : جایلستان » ساعت 12:31 عصر روز پنج شنبه 92 فروردین 15


داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان، عاشق زیبایی نمی شود،
بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد … !
عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.
‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛


نویسنده : جایلستان » ساعت 7:51 صبح روز شنبه 92 فروردین 10


دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.


بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

داستانک: یک مشت شکلات

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"

دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!


نویسنده : جایلستان » ساعت 12:23 عصر روز دوشنبه 92 فروردین 5


<      1   2