سفارش تبلیغ
صبا ویژن


بهار 91 - جـایـلــسـتـان

یک راه ساده برای رفع زق زق و درد پا

یک راه ساده برای رفع زق زق و درد پا
راه دیگر رفع زق‌زق پا این است که کفش‌های خود را درآورید؛ یک گلوله کوچک کاموایی یا توپ مانند یا حتی بطری شیشه‌ای کوچک را زیر پایتان قرار دهید


اگر از جمله کسانی هستید که اغلب مواقع بویژه شب‌ها هنگامی که کار و فعالیت‌ روزانه‌تان تمام شده و در حال استراحتید، حس می‌کنید پاهایتان درد می‌کند یا به حالتی دچار شده‌اید که اصطلاحا به «زق‌زق کردن» معروف شده، خوب است بدانید با چند نرمش ساده می‌توانید بدون صرف هزینه، درد یا زق‌زق پای خود را تسکین دهید یا حتی از ابتلا به آن جلوگیری کنید.

چنانچه معمولا دچار چنین حالتی می‌شوید، احتمالا در طول روز زیاد سر پا می ایستید. اگر چنین است، سعی کنید در طول روز گهگاه ولو مدتی اندک در جایی بنشینید، کفشتان را درآورید (خوب است جایی در هوای آزاد باشید تا سبب رنجش دیگران هم نشوید!) و لحظاتی به پاهای خود استراحت دهید: ابتدا انگشت‌های پایتان را در محوری افقی، آرام و باطمأنینه، از یکدیگر دور و سپس نزدیک کنید.

همین کار را در محور عمودی نیز انجام دهید. اگر در منزل به سر می‌برید، می‌توانید مدتی کوتاه کف پا را بالا گرفته، حالت باز و بسته کردن به آن بدهید تا شبانگاه به زُق‌زُق پا دچار نشوید.

راه دیگر رفع زق‌زق پا این است که کفش‌های خود را درآورید؛ یک گلوله کوچک کاموایی یا توپ مانند یا حتی بطری شیشه‌ای کوچک را زیر پایتان قرار دهید و آن را نرم و آرام با کف پا بغلتانید (البته اگر از بطری محتوی آب یخزده به این منظور استفاده کنید، بهتر و زودتر به نتیجه می‌رسید).

بطری را پنج تا هفت دقیقه در محلی که نشسته‌اید با حرکات رفت و برگشت به جلو و عقب و در سراسر کف پا، از انگشت تا پاشنه، بغلتانید تا زق‌زق پایتان تسکین یابد.

 

مصرف مخلوطی از اندکی عسل به اضافه یک لیوان آب همراه با دو قاشق سرکه سیب و تکرار آن طی چند شب پیاپی نیز بویژه اگر با نرمش‌های پیش‌گفته همراه باشد، درد پایتان را آرام می‌کند. مالش یا ماساژ محل درد نیز باعث بهبود سریع‌تر درد و زق‌زق می‌شود.


نویسنده : جایلستان » ساعت 8:56 صبح روز چهارشنبه 91 خرداد 17


در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می کرد .بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت .

مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت . این پارک دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان کهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. مرد دیگر که نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و احساس زندگی می کرد. روز ها و هفته ها سپری شد .

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند .

مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترک کرد . آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند. هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد ، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد.

مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟

پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند.


نویسنده : جایلستان » ساعت 8:37 صبح روز سه شنبه 91 خرداد 9


چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.

او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.

عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.

بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت:

تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد.


نویسنده : جایلستان » ساعت 2:5 عصر روز سه شنبه 91 خرداد 2